به کوک هایی که با سوزن و نخ بر پوست می زنند بخیه می گویند. همین را می دانم که تعداد بخیه ها را با دهانی باز شده از تعجب می گفتند . دردی حس نمی کردم گاهی پوست ما آدم ها نیاز به دوخت و دوز دارد . البته دوخت دوزی ظریف و ماهرانه. لکه های سرخ خون بر پیراهنم ماسیده بود . چهره ام به خون نشسته بود . در حالی که همینطور خون از سرم چکه می کرد خانم تزریقاتچی سعی می کرد با دقت و ظرافت تکه های شیشه را از سر و صورتم جدا کند .
همینطور که بر تخت سفیدرنگ تزریقات نشسته بودم اتفاق رخ داده را در ذهنم مرور می کردم . همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. برادرم فریدون که حدود چهارساله بود با التماس از مادرم می خواست که او را سوار چرخ و فلک کند. به یکباره از دهانم پرید که آقا من خودم می تونم چرخ و فلک بشوم..
آخه چطوری؟!
کاری نداره بیا تا بهت یاد بدم.
آروم دو دستش را گرفتم و به شیوه چرخ و فلک ها به شیوه گریز از مرکز شروع کردم به چرخیدن . کمی دور خودم چرخاندم. کمی که خسته شدم ایستادم احساس عجیبی ست انگار تو ایستاده ا ی و دنیا می چرخد .
همین؟!
خوب بود؟
کم بود.
با تعجب نگاهی به او کردم با خودم فکر کردم چکار کنم که راضی شود. این بار بلند شدم سعی کردم کمی از بالاتر بچرخانم . شادی و هیجانش به من منتقل می شد. انگار اینجا شهر بازی بود و من متصدی دستگاه چرخ و فلک بودم. جیغ و فریاد و شادی هیجان را برای هر دویمان زیادتر می کرد.
همینطور که فریاد می زد بالاتر بالاتر ناگهان دنیا در مقابل چشمانم تیره و تار شد خون از سر و صورتم سرازیر شده بود شیشه های خرد شده لوستر بر سرم فرود می آمد .
روی تخت تزریقات که نشسته بودم با نگرانی حال اورا پرسیدم گفتند چیزی بر سر او نریخته . درد بخیه ها تازه داشت خودش را نشان می داد.
شب گردی...برچسب : نویسنده : shabgardio بازدید : 49