لحظه طوفانی

ساخت وبلاگ

 تنها یک لحظه کافی بود که خودرو دل آسمان را بشکافد و دور خود بپیچد . ضربه به گارد ریل او را از خواب پرانده بود . بار دیگر که چشم گشود خود را بر روی تخت بیمارستان دید . مجبور شدند که چشم راستش را تخلیه کنند و چندین بخیه اینجا و آنجا بر بدنش نقش بسته بود . ولی همسرش پس از یک ماه تازه به هوش آمده بود و دم به ساعت از حال پسرش می پرسید . سرانجام تصمیم گرفتند تا دادن این خبر را به عهده دکترش بگذارند. تا شاید بار سنگین این خبررسانی از دوششان برداشته شود . هیچکس دوست نداشت آن لحظه که زن پی به موضوع می برد با او چشم در چشم شود. دکتر کنار تخت ایستاده بود . طوفانی, درون دل حاضرین به پا شده بود . پس از شنیدن خبر چه خواهد شد؟ او با این خبر چگونه مواجه خواهد شد؟ دکتر چگونه این خبر را خواهد گفت؟ انگار با این کار دکتر بار بزرگی از دوش تک تکشان برداشته می شد. اما او چگونه خواهد گفت؟ زن که دست و پایش را در گچ فرو کرده بودند با چشمانی که انگار به مسلخ خود آمده اند ، نگرانی را فریاد می زد. همه حضار را برانداز کرد و دکتر را نادیده گرفت ؛ بر روی همسرش که چشم راستش را بسته بود متوقف شد . انگار تنها از او انتظار داشت ولی مرد که از چشمان زن فراری بود به دکتر چشم دوخت، تا کار را فیصله دهد. آخر چطور می شود به یک مادر گفت‌ که فرزندش دیگر وجود ندارد؟ دکتر که شروع کرد به گفتن همان پیش زمینه تکراری ناگهان انگار اتاق را منفجر کرده اند.

شب گردی...
ما را در سایت شب گردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabgardio بازدید : 35 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 15:56