در بانك نشسته بود منتظر نوبتم بودم يه پيرزني با عينك ته استكاني جلوم نشسته بود چادرش را با يه بندكشي به زير چونه ش گير داده بود گاهي با يه حالت عجيبي برمي گشت به من نگاه مي كرد با خودم گفتم شايد جايي منو ديده حالا داره بازشناسي مي كنه يهو تلفنش زنگ زد بلند شد با صداي بلند شروع كرد به نصيحت كسي كه پشت خط بود گاهي تشر مي زد و گاهي نازشو مي كشيد همه مشتري هاي ميخش شده بودند بالاخره معلوم شده طرف پسرشه خونه شو زده به اسم زنش و زنه بيرونش كرده و تلفنش كه تموم شد دوباره برگشته به طرف من بلند گفت :مي خواستم همينو بهت بگم به زن جماعت اعتماد نكن
برچسب : نویسنده : shabgardio بازدید : 77