یک روز در بانک

ساخت وبلاگ

در بانك نشسته بود  منتظر نوبتم بودم يه پيرزني با عينك ته استكاني   جلوم نشسته بود چادرش  را با يه بندكشي به زير چونه ش  گير داده بود گاهي با يه حالت عجيبي برمي گشت به من نگاه مي كرد   با خودم گفتم شايد جايي منو ديده حالا داره بازشناسي مي كنه  يهو تلفنش زنگ زد بلند شد با صداي بلند شروع كرد به نصيحت كسي كه پشت خط بود گاهي تشر مي زد و گاهي نازشو مي كشيد  همه مشتري هاي ميخش شده بودند بالاخره معلوم شده طرف پسرشه  خونه شو زده به اسم زنش و زنه بيرونش كرده و تلفنش كه تموم شد دوباره برگشته به طرف من بلند گفت :مي خواستم همينو بهت بگم به زن جماعت اعتماد نكن

+ نوشته شده در  پنجشنبه ششم مهر ۱۳۹۶ساعت 18:4  توسط رضا افضلی  | 
شب گردی...
ما را در سایت شب گردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabgardio بازدید : 77 تاريخ : چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت: 13:55