اصغر ترقه

ساخت وبلاگ

همیشه برای خریدن نان از کوچه باغی می رفتم مسیری که دو سوی آن را دیوار گلی گرفته بود و شاخه ی درخت ها از روی دیوارهای گلی سرک می کشید و گذر مردم را به تماشا می نشست . چندان کوچه را نپیموده بودم که از دور چشمم به اصغر افتاد دیروز که از کوچه ی ما می گذشت توپم همچون تیری از شلیک پایم برپشتش نشست . برگشت و نگاهی غضب آلود به من کرد . بچه ها به او اصغر ترقه می گفتند نمی دانم دلیلش چه بود قدیم برای هر کس پسوندی درست می کردند به گمانم بیشتر برای ضایع کردنش بود اصغر ترقه دارای قوزی در پشتش بود و با چشمانی از حدقه در رفته به تخیره می شد وقتی هم که راه می رفت انگار روی پای راستش لنگر می انداخت. ایستادم شکی نبود که خودش بود نمی دانم مرا دیده بود یا نه؟ فکری کردم برای فرار کردن دیر شده بود درخت ستبری در نزدیکی ام بود خودم را درونش پنهان کردم تا اصغر ترقه بگذرد و من به راهم ادامه دهم . صدای گام هایش را که نزدیکم می شد می شنیدم گام راستش با پای چپش فرق می کرد با نزدیک شدنش صدای تپش قلبم را واضحتر می شنیدم یک آن لحظه دیگر صدای پایی نشنیدم ترسم بیشتر شد . _بیا بیرون . صدای او بود درست بالای سرم بود خودم را از داخل تنه ی درخت درخت بیرون کشیدم . با خودم می گفتم کاش فرار کرده بودم . _ بهم نون می دی ؟ با ترس همه نان ها را به طرفش دراز کردم . به اندازه یک کف دست کند و به راهش ادامه داد در حالی که با دور شدنش نفس راحتی می کشیدم .ناگهان برگشت و با همان چشمان از حدقه در رفته اش به من خیره شد و گفت : پسرم موقع بازی مراقب رهگذرا هم باش

+ نوشته شده در  جمعه سی و یکم شهریور ۱۳۹۶ساعت 11:4  توسط رضا افضلی  | 
شب گردی...
ما را در سایت شب گردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabgardio بازدید : 70 تاريخ : چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت: 13:55