دم در که رسیدم کارگرها رفته بودند در با زنجیر بسته شده قفل را باز کردم چراغ قوه ی موبایل را روشن کردم کف خاکی پارکینک را کمی وارسی کردم و از پله آجری بالا رفتم اتاق ها را هم با انداختن نور چراغ وارسی کردم همیشه تاریک نشده می آمدم ولی امروز کار و ترافیک دست به دست هم داده بودن تا من دیر برسم سرامیک کار رفته بود سرانجام از دل سیاه ساختمان آرمیده در تاریکی بیرون آمدم در را با زحمت بستم . برای رفتن به سمت ماشینم حرکت کردم که چشمم به نوجوانی که به تیر برق تکیه داده بود افتاد.
_ پسر اینجا چه می کنی؟!
_ منتظر بارانم
_امشب دیر کرده
با باران چه کار داری؟
من هم اینجا می خوابم
_ کجا؟ در حالی که با دستش به اتاق طبقه بالا اشاره می کرد گفت : اینجا باظریف کار می کنم
_ چندسالته ؟
_کمی تو فکر رفت دیدم جوابی نداره
_اصلا شناسنامه داری ؟
_ نه تو ولایت ما کسی شناسنامه نداره
_ولایتت کجاست؟
هرات
مادرت دلتنگت نمی شه ؟
_چرا نمی شه ؟!
_ پس برای چی اومدی ؟
_بدبختی. پارسال دیوار افتاد روش چند جای بدنش شکست دیگه نمی تونه راه بره
_ظریف چقدر بهت می ده؟
_چهل وپنج تومن
_ می خوای با پول هات چکار کنی ؟
_اول باید پول قاچاق بر که منو اورده جمع کنم و بدم
+ نوشته شده در سه شنبه دوم آبان ۱۳۹۶ساعت 21:39  توسط رضا افضلی |
شب گردی...
ما را در سایت شب گردی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : shabgardio بازدید : 50 تاريخ : يکشنبه 7 آبان 1396 ساعت: 14:00