انصاف

ساخت وبلاگ
درخت ها به سرعت به سمت عقب حرکت می کردند .  هر چه به پیش می رفتم سیاهی بیشتر فضا را پر می کرد گویی دو چراغ قصد دارند به کمک هم بر دل تیرگی بتازند پیروزی روشنایی را فریاد بزنند داخل فرعی اول که پیچیدم  دیگر خبری از درخت هایی که دو سوی جاده به جهت مخالف خودرو می دویدند نبود.  سرانجام ماشین از حرکت ایستاد . چراغ های ماشین که خاموش شد بیابان  و سیاهی درهم آمیختن فقط سکوت بود سکوت صندوق عقب ماشین را باز کردم ناگهان هراسی وهمناک سراسر وجودم را لرزاند انگار صدایی شنیدم برگشتم با دقت دل تاریکی را کاویدم  هوا خنک بود . تصمیم گرفته بودم هر چه زودتر از شرش خلاص شوم خیلی وقت بود که از دستش خسته شده بودم الان بهترین فرصت بود که یکبار و برای همیشه برود .

اولین باری که چشمم به چشمش افتاد خیلی کوچک بود بزرگ شدنش به چشم خودم دیده بودم ولی من فلسفه ای در زندگی دارم هر کس را بهر کاری ساخته اند هر کس متعلق به به سرزمین خودش نباید وارد دنیای دیگران شد هر کس متعلق به دنیای خاص خودش است آخر همین خاص بودن است که به جهان ما رنگ زیبایی می بخشد .

 انگار در دل تاریکی دو ستاره نورانی به من خیره شده بودند با خودم گفتم او هم از جنس همین هاست باید بتواند از خودش دفاع کند. به من چه که او خلق و خوی وحشی اش را فراموش کرده تصمیم خودم را گرفته بودم باید رهایش می کردم . صدای زوزه یک گرگ مرا به خودم آورد لحظه به لحظه چشم نورانی که در دل تاریکی به من خیره شده بودند بیشتر و بیشتر می شد .

 فورا به داخل ماشین پناه بردم نمی شد شمردشان حمله ور شده بودند استارت اول دوم سوم روشن نشد ترس انگار  زمان به آخر رسیده بود امکان نداشت این توله سگ را اینجا رها کنم  باید به جایی که فعلا امنیتش را تامین  کند بسپارم انصاف نبود

+ نوشته شده در  دوشنبه یکم آبان ۱۳۹۶ساعت 21:47  توسط رضا افضلی  | 
شب گردی...
ما را در سایت شب گردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabgardio بازدید : 79 تاريخ : يکشنبه 7 آبان 1396 ساعت: 14:00