پیش خودش فکر اگر نرود حتمن می گویند پول ها را گرفته فرار کرده گیج و مبهوت مردمی را که بی توجه می گذشتن می نگریست اگر هم راستش را می گفت معلوم نبود باور کنند یا نه؟ در ثانی چطور می شد این همه پول را پس بدهد ؟
بی هیچ هدفی شروع به راه رفتن کرد نمی دانست که چقدر راه پیموده است جمعیت از دور موج می زد باز انبوهی از رهگذران دور کسی جمع شده بودند . درست وسط چهار راه انگار اتفاقی افتاده بود ناخودآگاه راه خود را به سوی جمعیت باز کرد باور کردنی نبود خودشان بودند درست سر چهار راه تصادف کرده بودند فورا کیف پولش را شناخت دست برد تا کیف پول را بردارد که دستی قوی مچ دستش را گرفت .
فایده ای نداشت هر چه توضیح داد و التماس کرد مامور پلیس باور نمی کرد انگار مامور راهنمایی و رانندگی وظیفه اصلی اش را فراموش کرده و هیچ چیز نمی شنید و با نگاه مصممش که همراه نوعی غرور از این که سربزنگاه توانسته مچ دزدی را بگیرد به خودش آفرین می گفت. در چشمان ملتمس احمد خیره شده بود . حاضر نبود کوتاه بیاید و تنها فکرش این بود که با معرفی احمد نشان شجاعت بگیرد رهگذران هم که شاهد این ماجرا بودند گویا هیچکدام ماجرای کیف قاپی چند لحظه پیش را در دو تا چهار راه بالاتر ندیده بودند .
همه چیز دست به دست هم داده بود که امروز قصه بدشانسی احمد به اینجا بکشد.
پایان قسمت نخست
+ نوشته شده در یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۶ساعت 19:7  توسط غلامرضا افضلی |
شب گردی...برچسب : سربزنگاه, نویسنده : shabgardio بازدید : 34