سربزنگاه

ساخت وبلاگ
انگار آسمان یکهو  بر سرش آوار شده باشد . مات و مبهوت رهگذرانی که را می گذشتند نگاه می کرد. با سرعت برق  و باد رفته بود همه چیز در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاده بود داد و فریادش به جایی نرسید . رهگذرانی   که با صدای فریادش به سمت او آمده بودند حالا در حال پراکنده شدن بودند . روپاهایش چمباتمه زد و  حالا چه جوابی به کارفرمایش می داد، دستمزد یک ماه هفت کارگر به راحتی از دست رفته بود نه نای رفتن داشت و نه روی دیدن چشمان کارگرها را  . چه جوابی می توانست بدهد .

پیش خودش فکر اگر نرود حتمن می گویند پول ها را گرفته فرار کرده گیج و  مبهوت مردمی را که بی توجه می گذشتن می نگریست اگر هم راستش را می گفت معلوم نبود باور کنند یا نه؟ در ثانی چطور می شد این همه پول را  پس بدهد ؟

بی هیچ هدفی شروع به راه رفتن کرد نمی دانست که چقدر راه پیموده است جمعیت از دور موج می زد باز انبوهی از رهگذران دور کسی جمع شده بودند . درست وسط چهار راه انگار اتفاقی افتاده بود ناخودآگاه راه خود را به سوی جمعیت باز  کرد باور کردنی نبود خودشان بودند درست سر چهار راه تصادف کرده بودند فورا کیف پولش را شناخت دست برد تا کیف پول را بردارد که دستی قوی مچ دستش را گرفت .

فایده ای نداشت هر چه توضیح داد و التماس کرد مامور پلیس باور نمی کرد انگار  مامور راهنمایی و رانندگی وظیفه اصلی اش را فراموش کرده و هیچ چیز نمی شنید و با نگاه مصممش که همراه نوعی غرور  از این که سربزنگاه توانسته مچ دزدی را بگیرد به خودش آفرین می گفت. در چشمان ملتمس احمد خیره شده بود . حاضر نبود کوتاه بیاید و تنها فکرش این بود که با معرفی احمد نشان شجاعت بگیرد رهگذران هم که شاهد این ماجرا بودند گویا هیچکدام ماجرای کیف قاپی چند لحظه پیش را در دو تا چهار راه بالاتر ندیده بودند .

همه چیز دست به دست هم داده بود که امروز قصه بدشانسی احمد به اینجا بکشد.

پایان قسمت نخست


برچسب‌ها: داستان

+ نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۶ساعت 19:7&nbsp توسط غلامرضا افضلی  | 

شب گردی...
ما را در سایت شب گردی دنبال می کنید

برچسب : سربزنگاه, نویسنده : shabgardio بازدید : 34 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1396 ساعت: 7:18