انگار یک قصه ست : یکی بود یکی نبود توی یک شهر قشنگ که پشت کوهها بود مردمش داشتند به خوبی و خوشی زندگی می کردند شاید نه انقدر خوب خوب گاهی سرهم کلاه هم می ذاشتند گاهی حقی هم ناحق می شد اما خوبی هم بود مثل همه شهرها و روستاهای دیگه .
همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت اوضاع سال های سال بود که خوب و عادی بود مردم به این عادی بودن عادت کرده بودند صبح ها مثل مردم همه شهرهای دیگه بیدار می شدند بچه هاشون رو به مدرسه می فرستادند مادر با پدر و فرزندش خداحافظی می کرد و سرگرم کار منزل می شد .
گاهی هم غم داشتند گاهی شاد بودند که ناگهان زمین انگار از خواب چندین هزارساله ی خودش بیدار شده بود با یک تکان ناگهانی به خودش همه چیز را خراب کرد.همه غافلگیر شدند.
برای همه ما پیش آمده علیرغم اینکه روزانه با مرگ بسیاری روبرو می شیم نمی دونم چرا بهش عادت نمی کنیم . به نظر من دلیل مهمش غافلگیری ست هر چه غافلگیری شدیدتر باشه غم از دست دادن سخت تر است .
غافلگیری ،زلزله و مرگ ، آن هم در وسعت و کثرت خودش دست به دست هم می دهند تا دردش بیشتر و بیشتر به چشم بیاد
اما ویژگی مشترک و همیشگی ما ناآماده بودن برای مواجهه با این غافلگیری هاست .تسلیت به مردم داغدیده و زلزله زده
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۶ساعت 8:50  توسط غلامرضا افضلی |
شب گردی...برچسب : غافلگیر, نویسنده : shabgardio بازدید : 47