روایت یک عکس

ساخت وبلاگ
سال هاست که می شناسمش باورکردنی نیست نمی دانم کجای  راه را اشتباه رفته که به اینجا رسیده ؟! وقتی عکس را به من نشان داد مو بر تنم سیخ شد احساسی از ترس و دلهره و وحشت  تمام وجودم را فرگرفت .

از دفتر کارم بیرون آمدم پیاده مسیر خانه را در پیش گرفتم از جلوی مغازه اش که رد می شدم نگاهی به داخل مغازه انداختم تا دستی به علامت دوستی تکان دهم نگاهش به سمت پیاده رو بود ولی انگار هیچ نمی دید. در نگاهش غم بود انصاف ندیدم که حالی نپرسم  و بگذرم . وارد مغازه شدم چشمانش کاسه خون خون بود انگار ساعتی گریسته بود  بیشتر نگران شدم . نشستم، بعد از نشستنم تازه با تعجب سرش را به سمتم برگرداند . تازه متوجه من شده بود به رسم بنگاه داران بلند شد و چای تازه دمش را در استکان کمرباریکی ریخت و جلوی من گذاشت.

آتش غم از چهره اش اش زبانه می کشید .فضای مغازه سنگین بود.نمی دانستم چه باید بگویم ، شاید نباید می آمدم شاید بهتر بود می گذاشتم  با درد خودش خلوت کند. هر چه باشد گاهی فارغ از همه نصایح از روی غریزه ام عمل می کنم.

سرانجام نقش سنگ صبورش را پذیرفتم از سویی  مگر کنجکاوی می گذاشت  او را نادیده بگیرم. نمی دانم چطور و از کجا شروع کرد دل پری داشت. اینگونه شروع به صحبت  کرد: سفره شام پهن بود که  موبایل محمدرضا زنگ خورد  . همه چی از همین جا شروع شد . آن موقع نمی دانستم چکارش دارند . هر چه بود انگار برق گرفته بودش غذاشو نیم خورده  ول کرد بلند شد لباس هاشو پوشید تا بپرسم چی شده صدای بسته شدن در حیاط اومد انگار دلم  خبر از  حادثه ی شومی می داد .

اینجا که رسید نگاهی از روی شرم و  حسرت به من کرد : نمی دونی پسر نوجوون داشتن جقدر سخته! دلم مثل سیر و سرکه می جوشید اومده بودم کوچه و چشم به راه بودم که مادر محمدرضا صدام کرد از بیمارستان زنگ زده بودند .

به بیمارستان که رسیدم با این وضع دلخراش  روبرو  شدم  ، اینجا بود که کشوی میزش را باز کرد و عکسی را بیرون آورد منظره ی وحشتناک و تهوع آوری  بود  دست از مچ بریده شده بود انگار مچ دست با طناب باریکی به دست متصل بود.

داشت درد  دل می کرد از بیمارستان و کلانتری و دادگاه می گفت اینکه با چه ترفندی ضارب را گرفتند. که شاید وبلاگ روایت کلمه ش یک پست دیگر می خواهد.

شب گردی...
ما را در سایت شب گردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabgardio بازدید : 41 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 13:54