زنگ آخر

ساخت وبلاگ
زنگ آخر همراه شده بود با بارش برف پنجره کلاس ما رو به حیاط مدرسه باز می شد . انگار صدای معلم در تصویر زیبای بارش برف محو شده بود . بچه های کلاس هر از گاهی نیم نگاهی به حیاط  که حالا دیگر سفیدپوش شده بود می کردند. با نگرانی نگاهی به حمید کردم . حمید که مفهوم نگاه مرا  می فهمید ، آرام نزدیک شد و به آرامی در گوشم نجوا کرد زنگ که خورد همراهم بیا فکر خوبی دارم .

نگاهی به حیاط کردم .

 آخه چه فکری ؟

دلم می خواست از برف لذت ببرم ولی فکر او شادی برف را در دلم زهرمار می کرد. تا آنجا که به یاد دارم آن روز صدای زنگ را نشنیدم . یکی از ناظم ها آرام در کلاس را باز کرد و رو به معلم که از قبل منتظر بود گفت : زنگه . فکر کنم اگر معلم عقب نمی کشید در هجوم  بچه ها لگدمال می شد. در حالی که کتاب هامو جمع می کردم حمید را دیدم که آماده ایستاده و به من نگاه می کند. گفتم: چه فکری داری؟

_کاریت نباشه دنبالم بیا.

_کجا داری می ری؟

_دیوار پشتی، بدون اینکه کسی متوجه بشه راحت می تونیم در بریم.

ای ول ابولی به فکرشم نمی رسه.

ابولی  بچه ی درشت اندامی بود که از همه  به زور باج می گرفت  چندباری به چشم خودم دیده بودم چطور بچه های کوچک تر از خودش را زده بود.  زورگوی تمام عیاری بود.همان کسی که به من و حمید گفته بود زنگ آخر دم در بایستید. گفتم  دیوار خیلی بلنده.

_ یه کاریش می کنیم.

_نه نمی تونیم از دیوار بالا بریم.

_ من قلاب می گیرم برو بالا.

_ بالای دیوار که رسیدی دست منو بگیر من هم بیام .

برف سر دیوار را با دستم پاک کردم دیوار خیس شده بود باز جای شکرش باقی بود که هنوز یخ نزده بود . به هر زحمتی که بود خودم را به بالای دیوار رساندم و دستم را  پایین دراز کردم حمید دستش به دستم نمی رسید . فکر اینجاش را دیگه نکرده بودم . فکری به ذهنم رسید .

_ صندلی ، یه صندلی کنار سرویس آبخوری هست . برو بیارش .

با سرعت به دنبال صندلی رفت کمی که دیر کرد نگران شدم  . در همین فکر بودم  صدای ابولی و نوچه هایش را شنیدم .

_بچه ها نگاه کنید نگاه کنید رضا ایناهاش .

اولین سنگ که به طرفم پرتاب شد ، خودم را  از روی  دیوار به سمت داخل آویزان کردم و پایین پریدم  . تازه  به خودم آمده بودم که  احساس کردم  یکی دستم را  محکم گرفته  . برگشتم  حمید و  آقای رجبی  را دیدم .

موضوع را برایش تعریف کردیم ما را آورد بیرون کسی دم در نبود . انگار ابولی و نوچه هاش رفته بودند برای اینکه مطمئن شود کمی همراه ما آمد خبری نبود ، خیالمان که راحت  شد راهی شدیم . مطمئن بودم جایی منتظر ما هستند از دور چند نفری دیده می شدند . به حمید گفتم بیا از کو چه ی دیگه ای بریم . گفت آخه تا کی ؟ بیا بریم یه سره ش کنیم. یه جوری باید تمومش کنیم .

_ مگه زورت زیاد شده ؟! اونا چهارپنج نفرند.

در همین گفت و گو بودیم که عباس آقا راننده تاکسی  ،همسایه مون، جلوی پامون ایستاد. انگار کمک از غیب رسیده بود . با خوشحالی سوار شدیم .  زیاد رد نشده بودیم که عباس آقا زد رو ترمز جلوی ماشن تو خیابون شلوغ بود. چند نفر به جون هم افتاده بودند .خوب که نگاه کردم خود ابولی و  نوچه هاش بودن همیشه سرشون درد می کرد برای دعوا .

گفتم عباس آقا ولشون کن بریم .

_ واسه چی؟

_ همینا بودن که می خواستن مارو بزنند .

اون روز عباس آقا جداشون کرد درس خوبی بهشون داد . دیگه ما بی دردسر مدرسه می رفتیم.  

شب گردی...
ما را در سایت شب گردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabgardio بازدید : 50 تاريخ : جمعه 23 آذر 1397 ساعت: 7:38